از مهمانی دوان دوان بیرون آمد.
پشت سرش را نگاه کرد تا کسی دنبالش نباشد.
دویدن با آن کفشهای پاشنه بلند برایش دشوار بود.
کفشها را از پایَش درآورد و در ساک دستیاش گذاشت.
کف خیابان هنوز از بارانی که ساعتی پیش باریده بود، خیس بود.
به دیوار تکیه زد.
نفسی تازه کرد.
اطرافش را باری دیگر از نظر گذراند.
خداروشکر کرد که هنوز کسی متوجه غیبتش نشده است.
آب دهانش را با صدا فرو داد.
نفس حبسشده در گلویَش را بیرون داد و شروع به دویدن کرد.
در خیابان مملو از درختان سربهفلککشیده بیتوجه به اطرافش فقط میدوید.
به سر خیابان رسید.
شب از نیمه گذشته بود.
ماشینها بدون کوچکترین اهمیتی بهظاهر آشفتهاش از کنارش میگذشتند.
در دلش آرزویی کرد.
« کاش الآن یه مرد واقعی پیدا میشد تا منو از این منجلاب بیرون بکشه.»
هنوز کلمهی آخر در ذهنش نقش نبسته بود که لحظات پیشش را به یاد آورد.
پسری مَست با خندهای چندشآور بهسمتش رفت.
در یک حرکت او را در آغوش کشید و از زمین بلند کرد.
پسر وارد اتاقی شد و بهسرعت در را پشت سرش بست.
چشمان دختر در اتاق چرخید.
با دیدن تختِ دونفره و میزی که روی آن، ظرف مشروب بههمراه دو گیلاس بود ناگهان از ترس بدنش بهرعشه افتاد.
بهخودش آمد؛ در ذهنش سوالات گوناگونی شکل گرفت.
اگر آن شیشهی خالی در کنار تخت نبود چه میشد؟
اگر بهموقع چشمم به آن شیشه نمیخورد و با آن بر سرش نمیزدم چه اتفاقی رخ میداد؟
اگر زود نمیتوانستم از خودم دفاع کنم الآن چه حالی داشتم؟
سرش را تکان داد تا افکار مزاحم و آن تصاویر آزاردهنده از مقابل چشمانش محو شود.
بیپروا دوباره شروع به دویدن کرد.
پاهایش از برخورد با آسفالت زبر خیابان میسوخت.
تمام وجودش از سرما میلرزید.
باد لابهلای تارهای موهایش میچرخید و اعصابش را بیش از پیش بهم میریخت.
نمیدانست مقصدش کجاست!
فقط میدوید تا از آن منطقه دور شود.
صدای ترمز ماشینی را شنید.
تپش قلبش شدت گرفت.
فکری همچون خوره به جانش افتاد.
«نکنه باز هم اون پسرهی بی سروپا اومده که آزارم بده و بیآبروم کنه؟»
بیتوجه به آنچه شنیده بود بر سرعت قدمهایش افزود.
او میرفت و سایهای هم به دنبالش میدوید.
به دنبال راه فراری بود تا خودش را نجات دهد اما با شنیدن اسمش از زبان آن سایهی مزاحم از حرکت ایستاد.
« ماریا »
نفسش در سینه حبس شد.
جرئت بازگشت به پشت سرش را نداشت.
جرئت هیچ واکنشی را نداشت.
پاهایش به زمین چسبیده بود.
گرمای دستی را بر شانهی عریانش احساس کرد.
از برخورد دستان او با بدنش، مور مور شد.
نفسنفس میزد.
هجوم خون به صورتش را احساس میکرد.
گُر گرفته و گرمش شده بود.
حتی نمیتوانست جیغ بزند و از دیگر رهگذران کمک بخواهد.
چشمانش را بست تا بلکه آرامش از دست رفتهاش را بازیابد.
قدرت هیچ حرکتی را نداشت.
مغزش دستور هیچ فعالیتی را به او نمیداد.
مرد چرخید و مقابلش قرار گرفت.
مرد نفسهایش را روی صورتش خالی میکرد.
چقدر بوی عطرش بهنظرش آشنا میآمد.
با چشمان بستهاش، عطر پراکنده در هوا را به ریههایش میفرستاد تا کمی آرام شود.
مرد فکر میکرد خواب میبیند که عشقش با آن حال و روز روبرویَش ایستاده است.
دقیقا نیمساعت بعد از رسیدنش از سفر بدینگونه با او برخورد کرد.
پسر فاصله بینشان را با یک گام پر کرد.
لبانش را بر لبان داغ و متورم ماریا گذاشت، او را بوسید.
دختر چشم باز کرد.
صحنهای را میدید که در خیالاتش هزاران بار شیرینی آن را تجربه کرده بود.
اشک از چشمانش جاری شد.
دستان جورج را گرفت و ناباورانه به چشمانش نگاه کرد.
چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
چقدر آن شب جورج به چشمش زیبا و موقر میآمد.
در ذهنش خودش را شماتت میکرد که چرا به اصرار دوستش پا به جایی گذاشته که متعلق به آنجا نبوده است.
جایی که میتوانست کابوس شبانهاش رخ دهد حال میعادگاه عاشقیاش شده بود.
از جورج فاصله گرفت.
دوشا دوش هم به راه افتادند.
ماریا صورتش را چرخاند.
نگاهش با نیمرخ جدی و مردانه جورج تلاقی کرد.
در دلش خدا را شکر میکرد که به موقع او را رسانده بود.
فشار آرامی به دستان قدرتمندش آورد و زیر لب گفت:
« دوستت دارم جورج.»
حالت نگاه جورج تغییر کرد، لبخندی کُنج لبش نشست و باز به جلو چشم دوخت.
ماریا دوست داشت برایش از آن اتفاق کذایی بگوید تا کمی دلش آرام شود، اما میترسید که جورج بازخواستش کند.
لب باز کرد و مِنمِنکنان گفت:
«میدونی امروز صبح سارا زنگ زد و گفت من تنهام و میخوام برم مهمونی، ازم خواست که منم باهاش …»
جورج بهسمتش بازگشت، موهایش را از روی صورتش کنار زد.
پیشانیاش را بوسید و در گوشش زمزمه کرد:
« هییش، هیچی نگو من ازت هیچ توضیحی نمیخوام عزیزم. حداقل الآن نمیخوام چیزی بگی که با گفتنش دوباره حالت بد بشه.»
جورج در فکر بود تا نقشهاش را عملی کند.
چشمش به ساکدستی که در دست ماریا بود افتاد.
پاشنه کفشی از آن بیرون بود.
چشمش به پاهای برهنهی ماریا افتاد.
چگونه تا به آن لحظه متوجه این موضوع نشده بود؟
ایستاد، ماریا متعجب نگاهش کرد.
جورج خم شد و ساکدستی را از دست او گرفت.
کفشهایش را مقابل پاهایش جفت کرد.
ماریا با شرمندگی او را نگاه کرد.
پاهایش وَرم کرده و بهسختی کفشها را بهپا کرد.
جورج در یک حرکت جلوی ماریا زانو زد و با درآوردن جعبه کوچکی در دستش به او گفت:
« ماریا، میدونم الآن زمان خوبی نیست اما؛ ملکه زندگیام میشی؟»
ماریا هاج و واج نگاهش میکرد.
از هیجان نمیتوانست آنچه را به چشم میدید باور کند.
خم شد و دستان جورج را بوسید.
خودش را در آغوش امن او پنهان کرد.
سرش را بهسمت آسمان بلند کرد تا خدا را شکر کند.
با خوشحالی گفت:
« البته، تا ابد در کنارت خواهم ماند.»
2 پاسخ
خیلی زیبا بود و پر از احساس، ترس خوشحالی، ارامش وو خیلی لذت بخش بود خواندش😍😍😍😍😍
ممنونم انرژی مثبت من
مرسی از همراهی همیشگیت گلدختر