امروز دلم خیلی گرفته بود.
همیشه با گوش دادن به چند موسیقی حالم بهتر میشد.
حتی برد تیم محبوبم هم نتوانست چندان سرحالم کند.
هرکاری که فکر میکردم ممکن است کمی هم حالم را بهتر کند انجام دادم ولی دریغ از اندکی تفاوت با قبل.
حال عجیبی بود.
آسمان تهران هم امروز مزید بر علت شد که بیش از پیش در خودم غرق شوم.
دلم میخواست بروم و زیر باران قدم بزنم.
اما از ترس سرماخوردگی پا روی دلم گذاشتم.
دوست داشتم آن لحظه در ساحل دریا بودم.
فقط من و دریا، با کولهباری از حرفهایی که سالهاست در دلم خاک میخورد.
حرفهایی که هیچوقت از دلم به زبانم جاری نشد.
کسی نبود تا شنونده حرفهایی باشد که همچون خوره روحم را آزار میداد.
امروز همه کار کردم تا حال بدم را درمان کنم اما نشد که نشد.
گاهی به کسی نیاز داری تا با بودنش به تو گوشزد کند من هستم حتی وقتی تو خوب نباشی.
آدمها گاهی احتیاج دارند تا کرکرهی زندگی را پایین بکشند و در خودشان فرو بروند.
امروز حسابی در دنیای خودم غرق شدم.
در دنیایم فقط یک چیز موج میزد؛ سکوت مطلق.
پینوشت:
همیشه آرزویم این بود که در یکی از شهرهای ساحلی زندگی میکردم.
دریا؛ درمان همهی دردهای من است.