باران میبارید.
دست در دست هم زیر باران قدم میزدند.
نور چراغهای پارک با خیسی باران صحنهای ناب را پدید آورده بود.
پس از سالها انتظار امروز به عقد هم درآمدند.
اولین شب زندگیشان قدم به خلوت طبیعت گذاشتند.
از زیر شاخههای درهم تنیده درختان که همچون طاق نصرت بر سرشان بود عبور میکردند.
با هم عهد و پیمان میبستند که تا ابد در کنار هم بمانند.
باران شاهد عشقبازی آنها بود و قطراتش همچون نُقل بر سرشان فرود میآمد.
پسرک دست عشقش را فشرد و گفت:
«به همین لحظه، به همین روز عزیز قسم میخورم تا زمانی که هستم و نفس میکشم درکنارت خواهم ماند.
پیش از هر زمان دیگری وجود خدا را احساس میکنم. پس در جوار خودش و تمام ناظران طبیعتش قسم میخورم تا وقتی نفس میکشم برای خوشحالیات بجنگم.»
اشک در چشمانشان حلقه زد.
به کیوسک تلفنی که در وسط پارک جاخوش کرده بود رسیدند. تلفن درحال زنگ بود.
نگاهی بینشان رد و بدل شد.
پسر با عجله به سمت تلفن دوید. در نیمه بازش را کامل گشود و هردو وارد آن شدند.
تلفن را برداشت تا جواب کسی که پشت خط بود را بدهد.
دستان دختر قندیل بسته بود. او مُسِرانه در پی گرم کردن آن دو جسم بیحس مدام با هوای دهانش سعی میکرد کمی به آنها گرما ببخشد.
پسر مشغول صحبت بود. دختر از حرفهای عشقش نمیتوانست حدس بزند که چه کسی آن طرف خط مشغول سخن گفتن است.
پسر همچون ابر بهار میبارید. دختر نگران به او چشم دوخته بود.
پسر در دنیای دیگری سیر میکرد. دختر هر چقدر با دقت به حرفهای پسر گوش میکرد متوجه نمیشد چه میگوید شاید به زبان دیگری صحبت میکرد.
گریه پسر به خنده تبدیل شد. بلند و مستانه میخندید.
بند دل دختر از ترس پاره شد.
پسر تلفن را سرجایش گذاشت و در چشمان دختر خیره شد و گفت:
«پشت خط کسی بود که نمیتوانی حدس بزنی.»
دختر منتظر نگاهش کرد.
پسر همسرش را در آغوش کشید و زمزمهوار گفت:
« خالقمان بود. خالق تو و تمام زیباییهای دنیا. گفتکه تا ابد حواسش به ما هست، گفت دیگر روزهای هجران و دوریمان تمام شده است.
عزیزکم من تا ابد با تو و در کنارت خواهم بود. تو مالک قلب من هستی، ای زیباترین موجود زمین.»
ناگهان حس کرد از ارتفاعی به پایین در حال سقوط است. چشم باز کرد. اطرافش را نگاه کرد.
خواب دیده بود. تمام بدنش از عرق خیس بود. چشمش به قاب عکس روی دیوار خشک شد. قابی مزین به عکس عشقش و ربان سیاهی که سوهان روح و روانش بود.
مُشتی قرص آرام بخش از کمد کنار تختش برداشت و با لیوانی آب قورت داد.
دراز کشید پتویش را روی سرش کشید و به خواب عمیقی فرو رفت.