تا حالا شده است زمانی را تجربه کنید که دوست داشتهاید کاری را انجام دهید اما ندانید چهکار؟
برای من زیاد پیش آمده است.
دوست داشتهام بنویسم اما نمیدانستم دربارهی چه موضوعی.
نمونهاش همین الآن!
هرچه تلاش کردم تا بلکه موضوع جدیدی پیدا کنم، راه به جایی نبردم.
سرانجام جرقهای در ذهنم خورد.
«آلبوم عکس»
سریع از جا بلند شدم.
به سمت کشوی پر از آلبوم رفتم و در آن را باز کردم.
با دیدن آن همه عکس و خاطره حس کردم مغزم درحال جوش آمدن است.
به مغزم تشرِ جانانهای زدم؛ یکی از آنها را برداشتم و باز کردم.
با ورق زدن هر برگ از آلبوم، خاطرهای مقابل چشمانم زنده میشد.
سریع به نوشتن مشغول شدم.
تند تند کلمات را از ذهنم به روی کاغذ منتقل میکردم تا چیزی از قلم نیفتد.
به عکسی رسیدم که چشمانم به یکباره به اشک نشست.
در آن عکس من در آغوش کسی بودم که چند سالی است عمرش را داده به شما!
مادربزرگ مادرم را میگویم.
او را عزیز صدا میکردیم.
دور از حالا؛ عزیز، من و خواهرم را خیلی دوست داشت.
از وقتی که بهیاد دارم او را خندان دیده بودم.
بهیاد ندارم زمانی را که علیرغم تمام شیطنتهای بچگیمان حتی یکبار صدای بلندش را شنیده باشم.
همیشه با قربانصدقه رفتنش ما را به آرامش دعوت میکرد.
همیشه با مهربانی خاصی که در صدا و صورتش نهفته بود، کاری میکرد تا کمی آرامتر به بازیهای کودکانه بپردازیم.
به عکس خیره شدم.
چشمانش هزاران حرف ناگفته داشت.
۶ سال از آن روز نحس گذشت.
شبی سرد و پاییزی در اواخر مهر ۱۳۹۳که تا مغز استخوانم سوخت.
آن شب حال عجیبی داشتم.
دلشورهی بدی به جانم افتاده بود.
انگار انتظار یک خبر ناگوار را میکشیدم.
با هر بار شنیدن صدای تلفن، در ذهنم گفتوگوهای درهمی شکل میگرفت.
صحنههایی را در ذهن میدیدم که از واقعی بودنش هراس داشتم.
کلافگی یک ثانیه هم دست از سرم برنمیداشت.
حتی دیدن برنامهی موردعلاقهام هم نمیتوانست از حجم نگرانیام بکاهد.
تلویزیون روشن بود اما انگار تمام رختهای عالم در دل من شسته میشد!
با شنیدن صدای تلفن از جا پریدم.
قلبم بشدت خودش را به قفسهی سینهام میکوبید.
نبضم شدت گرفته بود.
به پدرم که گوشی تلفن را برداشت؛ چشم دوختم.
به صورتش خیره شده بودم.
سعی میکردم از عکسالعملهایش بفهمم که کسی که آن طرف خط است چه میگوید.
با شنیدن صدای بیرمق پدر؛ چهار ستون بدنم به رعشه درآمد.
«باشه مواظب خودت و مامان باش، من و بچهها زود میایم.
تو هم سریع به بقیه خبر بده که خودشونو برسونن.»
گفتوگوهای بیسروته در مغزم به جریان افتاد.
قرار بود آنوقت شب ما به کجا برویم؟
چرا مادرم باید مواظب خودش و مادربزرگم میبود؟
مگر چه اتفاق شومی افتاده بود که بابا به مادرم تاکید کرد که به دیگران خبر دهد!
حدس میزدم چه شده است اما نمیخواستم باور کنم.
با قرار گرفتن تلفن سرجایش، به لبان پدر نگاه کردم.
با بغض سنگینش فهمیدم که آنچه منتظرش بودم و نباید میشد، اتفاق افتاد.
مغزم سوت کشید.
دنیا دور سرم میچرخید.
آن شب من برای دومین بار مرگ را به چشمانم دیدم.
عزیز مهربانم پر کشید و به آسمان رفت.
به خودم آمدم.
عکس از قطرات اشکم که بیامان از چشمانم به پایین سقوط میکرد، خیس شده بود.
آلبوم را به گوشهای انداختم.
خودکار را بهدست گرفتم و شروع به حرف زدن با کسی کردم که دیگر نبود.
آنشب آخرین دیدار من با عزیز رقم خورد.
او آنقدر یادگاری از خودش برایم گذاشت که تا ابد در ذهن و قلب من جاویدان خواهدماند.
6 پاسخ
خدا رحمتشان کند شقایق جان… چقدر شیرین و دلچسب مینویسی… تمام لحظات را در ذهنم تصویرسازی کردم.
خوشحالم که بالاخره سایتت را پیدا کردم… (:
ممنونم محدثه جان
محبت داری عزیزم
منم خوشحالم که یکی دیگر از دوستان گل نویسندهام رو پیدا کردم اونم اینجا.
خانم وفاپور این خاطره اتون خیلی من را تحت تاثیر قرارداد و خیلی حسکردم آن لحظات شمارا درسته خیلی سخته تحمل نبودن عزیزی که با تمام وجود دوستش داشتی . قلمتان نویسا
ممنونم خانم پایای عزیز
موفق باشید
روحش شاد
ممنونم.
خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.