
ماهی قرمز کوچولو!
در خواب عمیقی فرو رفته بود. مادربزرگش را با لباسی سفید در باغی سرسبز در مقابل چشمانش دید. میدانست که در دنیای واقعی او دیگر
در خواب عمیقی فرو رفته بود. مادربزرگش را با لباسی سفید در باغی سرسبز در مقابل چشمانش دید. میدانست که در دنیای واقعی او دیگر
کامپیوترش را روشن کرد. اینترنتش را وصل کرد و وارد بخش ایمیلهایش شد. پیامهای تبلیغاتی که برایش آمده بود را زیر و رو کرد تا
عطر گل یاس را به درون ریههایش میکشید و غرق در لذت بود. تا چشمهایش را باز کرد با آن منظره روبرو شد! دمپاییای را
صبح که از خواب بیدار شد خیلی خوشحال بود. امروز برایش رنگ دیگری داشت. کل سال را به شوق رسیدن این روز، سپری میکرد. وقتی
آخرین قاشق از انار دان شده را در دهانش گذاشت. بوی خوش گلاب و گلپر با ترشی انار، برایش ترکیبی جذاب بود. کاسهی خالی را
گوشیاش را برداشت و وارد اینستاگرامش شد. انقدر در این یکی دو هفته آهنگِ آخ تو شب یلدای منی را شنیده بود که دیگر در هنگام
عصر چهارشنبه بود که حاج حسن ناگهان تصمیم گرفت برای گذراندن روزهای آخر هفته، به خانه ویلاییاش در دماوند برود. شروع دیماه همراه شده بود
باز هم عصر جمعهی دیگری از راه رسید. بوی قهوه همهی خانه را پر کرده بود. قهوهجوش را از روی اجاق گاز برداشت و محتویات
از صبح چشم از ساعت برنمیداشت. قرار بود که آن روز، دربی پایتخت بین دو تیم فوتبال استقلال و پرسپولیس برگزار شود. استرس تمام وجودش
بعد از آن که پای کرونا به جهان باز شد، سینماها به تعطیلی کشیده شد. بعد از دو سال و اندی مسئولین کشور اعلام کردند
وارد خانهاش شد. از راهپله بالا رفت و به پاگرد دوم رسید. کلیدش را به دست گرفت تا فقل در واحدش را باز کند. ناگهان
انسانی که خودش را کامل و بیعیب میپندارد، بیشک از بیماری بیشعوری رنج میبرد! بعید میدانم در طول تاریخ شخصی بوده باشد که از روی