داستان‌

آلبوم خاطرات

تا حالا شده است زمانی را تجربه کنید که دوست داشته‌اید کاری را انجام دهید اما ندانید چه‌کار؟ برای من زیاد پیش آمده است. دوست

ادامه مطلب»
آوای کتاب

نامم را صدا می‌زنند. از جا برمی‌خیزم. به نوای عاشقی‌شان گوش می‌دهم. هر کدامشان زیر گوشم چیزی زمزمه‌ می‌کنند. هر کدامشان حرف‌های ناگفته بسیاری دارند.

ادامه مطلب»
قاصدک

قاصدکی رقصان در باد، بر شاخه‌ای می‌بینم. جلو می‌روم. چشمانم از شادی برق می‌زند. هیجان هم‌چون خون در رگ‌هایم می‌دود. قاصدک را از ساقه‌اش جدا

ادامه مطلب»
قطار شانس

چند ماهی است که زندگی‌ام خلاصه شده روی این صندلی سرد، تا بیایی. شب را به امید آمدنت صبح می‌کنم و صبح را به امید

ادامه مطلب»
آوار خاطرات

خودم را به خلوتی بی‌نظیر دعوت می‌کنم دفتری را از قفسه‌ کتابخانه‌ام بیرون می‌کشم روی مبلی‌ کهنه می‌نشینم دفتر را ورق می‌زنم، بوی خوش کاغذش

ادامه مطلب»
سفر

  ذهنش به پرواز درآمد سوار بر قطار گذشته‌هایش شد خوشی‌ها را دید، و خندید بدی‌ها را دید، و گریست اشتباهاتش را دید و درس

ادامه مطلب»
خزان

یقه کتش را به‌هم نزدیک کرد کلاه را روی گوش‌هایش کشید روی برگ‌های خشک، قدم زدن را آغاز کرد نسیم ملایم پاییزی لا‌به‌لای درخت‌ها می‌پیچید

ادامه مطلب»
موفقیت

صدای برخورد موج دریا به ساحل، روحش را نوازش می‌کرد. بادی خنک لابه‌لای موهایش می‌پیچید. دریای آرام مقابلش، آرامشی ناب را به‌وجودش القا می‌کرد. هرچقدر

ادامه مطلب»
آرامش

تکه چوب‌ها را به‌هم پیوند زدم و قایقی ساختم، به رنگ آرامش. صدف‌ها را با پاهایم به جلو می‌انداختم. نسیم خنکی موهایم را به‌بازی می‌گرفت،

ادامه مطلب»
دریا

کیسه‌ای را از درون کیفش بیرون کشید. در ساحل قدم می‌زد. سنگ‌های کوچک و بزرگی که به چشمش می‌خورد بر‌می‌داشت و در کیسه می‌ریخت. رو‌به‌روی

ادامه مطلب»
دیدار در بهشت

از پُل بزرگی گذشت. به یک جنگل زیبا رسید که درختان سبز و گل‌های رنگارنگی را در دل خود جای داده بود. چشمش به گل‌های

ادامه مطلب»